خون دل جاری دردیدگان زبانحال مولانا در دو سال دوری از حسام را می توان در این غزلک عارف قزوین به خوبی بازخوانی کرد: از کفم رها، شد قرار دل نیست دست من، اختیار دل خجلتم کُشد، پیش چشم از آنک بود بهر من در فشار دل بس که هر کجا رفت ماند پیش یار دیده شد سفید، ز انتظار دل عمر شد حرام، باختم تمام آبرو و نام، در قمار دل خون دل بریخت از دو چشم من خوشدلم از این، انتحار دل افتخار مرد در درستی است وز شکستگی است اعتبار دل عارف این قدر لاف تا به کی شیر عاجز است از شکار
شب بیداری؛ ایستاده ام تا بسوزم این است زبان حال همه عشاق عالم و جلال الدین ما نیز چنین بود گرنه این سوز و گداز در کلامش نبود. باز زبان حال او را از زبان سعدی دلسوخته بیان می کنم: شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من به در میرود چو فرهادم آتش به سر میرود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو میدویدش به رخسار زرد که ای مدعی
درباره این سایت